اشعار زیبا از محمد علی سپانلو (شاعر تهران)

[ad_1]

شعرهای جدید محمد علي سپانلو, اشعار زیبا از محمد علی سپانلو

اشعار محمد علی سپانلو

شعرهای محمد علی سپانلو

محمد علی سپانلو، مشهور به شاعر تهران متولد ۲۹ آبان ۱۳۱۹ تهران – درگذشته ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ تهران) شاعر، روزنامه‌نگار، منتقد ادبی و مترجم ایرانی بود. محمد علی سپانلو دانش‌آموخته دانشکده حقوق دانشگاه تهران و از نخستین اعضای کانون نویسندگان ایران بود.

اشعار محمد علی سپانلو

با شاخه ی گل یخ

از مرز این زمستان خواهم گذشت

جایی کنار آتش گمنامی

آن وام کهنه را به تو پس می دهم

 تا همسفر شوی

 با عابران شیفته ی گم شدن

شاید حقیقتی یافتی

همرنگ آسمان دیار من

شهری که در ستایش زیبایی

دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی

لب می زنم

و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم

چیزی که از تو وام گرفتم

مهر تو را به قلب تو پس می دهم

آری قسم به ساعت آتش

گم می کنم اگر تو پیدا کنی

این دستبند باز شد اینک

از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست

بیشتر بخوانید:  اشعار میلاد حضرت علی اکبر(ع)

محمد علی سپانلو

اشعار شاعر تهران, محمد علي سپانلو شعر

اشعار شاعر تهران

زمستان برای عشق

دو تکه رخت ریخته بر صندلی

یادآور برهنگی توست

سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی

شاید بهار آینده

راه عروج ماست

تا

نیلگونه‌ها

گر قصه‌ی قدیمی یادت باشد

این رختخواب قالیچه‌ی سلیمان خواهد شد

آن‌جا اگر بخواهم که در برت گیرم

لازم نکرده دست بسایم به جسم تو

فصلی مقدر است زمستان برای عشق

چون در بهار بذر زمستان شکفتنی است

ای طوقه‌های بازیچه

ای اسب‌های چوبی

ای یشه‌های گمشده‌ی عطر

آن‌جا که ژاله یاد گل سرخ را

بیدار می‌کند

جای سؤال نیست

وقتی که هر مراسم تدفین

تکثیر خستگی است

ما معنی زمانه‌ی بی عشق را

همراه عاشقان که گذشتند

با پرسشی جدید

تغییر می‌دهیم

مثل ظهور دخترک چارقد

گلی

با روح ژاله وارش

با کفش‌های چرخدارش

آن‌سوی شاهراه

بستر همان و بوسه همان است

با چند تکه‌ی رخت ریخته بر صندلی

دو جام نیمه پر

ته شمع نیمه‌جان

رؤیای بامداد زمستان

بیداری لطیف

بیشتر بخوانید:  سخنان زیبا و آموزنده باب مارلی

آن‌سوی جاودانگی نیز

یک روز هست

یک روز شاد و کوتاه

محمد علی سپانلو

شعرهای جدید محمد علي سپانلو, اشعار زیبا از محمد علی سپانلو

شعرهای جدید محمد علي سپانلو

زیبا و مه آلود به رستوران آمد

از دامن چتر بسته اش

می ریخت هنوز سایه های باران

یک طره خیس در کنار ابرویش

انگار پرانتزی بدون جفت…

بازوی مسافر را

با پنجه ای از هوا گرفت

لبخندزنان به گردش رگبار…

افتادن واژه های نورانی

در بستر شب جواب مثبت بودند

گیسویش شریک با باران

از شانه آسمانخراش ها می ریخت

بر لنبر آفتابگیرها می بارید

بی شائبه از جنس رطوبت بودند

همبستر آب، محرم گرداب

جایی که نشان نداشت دعوت بودند

در فرصت هر توقف کوتاهی

در سایه سرپناه ها

باران که سه کنج بوسه را می پایید

از لذت هر تماس قرمز می شد

لب ها رنگ قهوه را پس می داد

یادآور فنجانی که لحظه ای لب زده بود

و پنجه یخ کرده

زیربغل بارانی

یک لحظه گرم جستجو می کرد.

از گردی قاب چتر

تا دامن ضد آب

بیشتر بخوانید:  اشعار تبریک عید سعید فطر (6)

موها

ابروها

پستان ها

لنبرها

یک دسته پرانتز بلاتکلیف…

شب ، نرمی خیس، اندکی تودار

آخر صفت تو را گرفت

تا مریم معصوم شود،

کیف آور بود، داغ، کم شیرینی

عین مزه داغ ( که در شغل فروشندگی کافه

مهمان ها تخصص تو می دانستند)

عین شب تو، شبی که پیشانیت

همواره خنک بود

و بوسه تو معطر از قهوه.

محمد علی سپانلو

اشعار شاعر تهران, محمد علي سپانلو شعر

اشعار محمد علی سپانلو

این عینک سیاهت را بردار دلبرم

این جا کسی تو را نمی شناسد

 هر شب شب تولد توست

و چشم روشنی هیجان است

در چشم های ما

از ژرفنای آینه ی روبه رو

خورشید کوچکی را انتخاب کن

و حلقه کن به انگشتت

یا نیمتاج روی موی سیاهت

فرقی نمی کند ، در هر حال

این جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند

نامی شبیه معشوق

لطفا

آهوی خسته را که به این کافه سرکشید

و پوزه روی ساق تو می ساید

با پنجه ی لطیف نوازش کن

محمد علی سپانلو

منبع: بیتوته

[ad_2]

مطلب پیشنهادی

شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

شعر حالا چرا شعر معروف آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا آمدی جانم به …